معنی کلمه نیم بسمل در لغت نامه دهخدا
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.منوچهری.بسان نیم بسمل مرغ غمناک
جگرخسته همی غلطید بر خاک.عطار.آن همه مرغان چو بیدل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند.عطار.اوفتاده در رهی بی پا و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب.عطار.نگاه همت فیضی به سوی صیدگهی است
که صدهزار هما نیم بسمل افتاده ست.فیضی.تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو ازمن آسان کار من از تو مشکل.شاه قوام الدین.- نیم بسمل کردن ؛ نیم کشته رها کردن.