معنی کلمه نیرو در لغت نامه دهخدا
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.فردوسی.چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.فردوسی.اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.فردوسی.آفریننده جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.فرخی.چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.فرخی.نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش.اسدی.به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه.اسدی.در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. ( تاریخ بیهقی ص 247 ). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 6 ).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه نیروی من.سعدی.فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن.سعدی. || زوربازو. ضرب. زخم. فشار و قوه دست :
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.فردوسی.ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم.فردوسی.به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت.اسدی.درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.سعدی. || رمز قدرت. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است.فردوسی ( از فرهنگ فارسی معین ).رجوع به معنی قبل شود. || امکان. قابلیت. استعداد. ( یادداشت مؤلف ) :
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی.فردوسی.گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.فردوسی. || قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به معنی قبلی شود. || حول.تأیید. یاری. کمک. نیز رجوع به نیرو کردن شود :