معنی کلمه نگارین در لغت نامه دهخدا
به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر
سیصدوشست شبانروز همی تاخت به راه.فرخی.به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار.فرخی.نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش.نظامی.حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.سعدی.حیف است چنین روی نگارین که بپوشی
سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت.سعدی.عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر صفحه گل قطره باران بهاری.سعدی.مرا چو روی نگارین خود دگر بنمای
که با فراق تو با روی او کناره کنم.میرحسن دهلوی ( از آنندراج ). || آرایش شده. زینت کرده شده.( ناظم الاطباء ). بانگار. به نگار. منقش. صاحب نقش. مذبر. ( یادداشت مؤلف ). پرنقش ونگار :
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نگارین سیرنگ.فرخی.وآن پَرّ نگارینْش بر او بازنبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آزار.منوچهری.گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.منوچهری.به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام.نظامی.نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی.نظامی.نگارین پیکری چون صورت باغ
سرش بکر از لگام و رانش از داغ.نظامی. || بزک کرده. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به شواهد معانی قبل شود. || معلم. ذواعلام. ( یادداشت مؤلف ). || نگاربسته. حنابسته :
مراپلنگ به سرپنجه ای نگار نکُشت
تو می کشی به سر پنجه نگارینم.سعدی.نگارینا به شمشیرم چه حاجت
مرا خود می کشد دست نگارین.سعدی.فی الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم. ( گلستان ).
دلم فشرده آن پنجه نگارین است
مخمسی که به دل ناخنی زند این است.مخلص کاشی ( از آنندراج ).چون به خون رنگین نباشد پنجه مژگان من