معنی کلمه نژاد در لغت نامه دهخدا
از ایشان هرآنکس که دهقان بدند
ز تخم و نژاد بزرگان بدند.فردوسی.بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک به یک سروبن کرد یاد.فردوسی.زتخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.فردوسی.من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به فر و به بخت و نژاد.فردوسی.مهتر محتشمان است و به حشمت به نژاد
از همه محتشمان هرکه بود کهتر اوست.فرخی.نژاد تو تو خود دانی که چون است
به هنگام بلندی سرنگون است.( ویس و رامین ).گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.ناصرخسرو.ای گوهر تاج سران ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران یا برده ای یا ریخته.خاقانی.طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم.خاقانی.دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی.خاقانی.ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید به یک باره مگرنسل و نژاد.اثیرالدین اومانی.غالب آمد شاه دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری.مولوی.- از نژاد کسی بودن ؛ از نسل او بودن. از آن تخمه بودن :
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود.فردوسی.- بانژاد ؛ نژاده. اصیل. صاحب اصل و نسب خوب.
- بدنژاد ؛ نانجیب. بداصل. ( ناظم الاطباء ) :
به نزد گراز آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد جهان را مباد.فردوسی.- بی نژاد ؛ نانجیب. بی اصل و تبار.
- پاک نژاد ؛ نجیب. کسی که خاندان و اصل آن پاک و خوب و ازآلایش و دنائت و رذالت دور باشد. ( ناظم الاطباء ). فرخ نژاد.
- پری نژاد ؛ پری زاد. پری زاده. که از نسل پری است. که به پری ماننده است.