معنی کلمه نيو در لغت نامه دهخدا
ز پیش شهنشاه برخاست گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو.فردوسی.از ایشان فراوان بیفکند گیو
ستوه آمدند آن سواران نیو.فردوسی.همه رستم نیو با تیغ تیز
برآورد از ایشان یکی رستخیز.فردوسی.بیژن ار بسته تو بودی رسته نشدی
به حیل ساختن رستم نیو از ارژنگ.فرخی.نگه کرد از دور سالار نیو
گریزان سپه دید بی هوش و تیو.اسدی.یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه.اسدی.یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست
چنان باد بیچاره کآن اژدهاست.اسدی. || نیک. خوب. ( یادداشت مؤلف ). || ( اِ ) ناودان.( برهان قاطع ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ). اماله ناو است. ( از انجمن آرا ) ( رشیدی ) :
بر دو سوی سر آن دو گوش چو نیو
چه کنی در پی خروش و غریو.سنائی ( از یادداشت مؤلف ).
نیو. [ ن َ] ( ص ) راست. نقیض کج. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).
نیو. ( اِ ) نوعی از دارچینی که به عربی قرفه خوانند. ( ناظم الاطباء )( برهان قاطع ) ( از فرهنگ خطی ). راسن. ( فرهنگ خطی ).