معنی کلمه ني در لغت نامه دهخدا
آه و دریغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی.رودکی.مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی.بوشکور.سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی ،
از صدهزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صدهزار مرد یکی مرد مرد نی.شاکر بخاری.ز آن چنار و سرو را بر نی و شاخ بارور
کز سر بدخواه تو بار آورد سرو و چنار.؟ ( فرهنگ اسدی ).ز لشکر به رازش کس آگاه نی
جز از نامدارانش همراه نی.فردوسی.سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی گر تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.منوچهری.جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست.ناصرخسرو.چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی.ناصرخسرو.باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددکارش.ناصرخسرو.نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.سنائی.خردول و خربغائی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردلة او بخربقه.سوزنی.بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.نظامی.ای همچو سراب آسمان را
با صورت تو حقیقتی نی.سیف اسفرنگ.چون مرا پنجاه نان هست اشتهی
مر ترا شش گرده همدستیم نی.مولوی.ز آنکه نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مغاره گفتنی.مولوی.جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نی و باطن پر ز سوز.مولوی.
نی. ( حرف ربط، شبه جمله ) نه. حرف نفی است. رجوع به نه شود :
دل پارسی باوفا کی بود
چوآری کند رای او نی بود.فردوسی.سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.فردوسی.ببرم سر خسرو بدهنر
که نی پای باد امر او را نه سر.فردوسی.نه آتش پرستند و نی آفتاب
سر بخت گردان درآید به خواب.