معنی کلمه نوشتن در لغت نامه دهخدا
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست ِ سرافرازی و خسروی.فردوسی.یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.فردوسی.نویسی در او هرچه باید نوشت
ز رای و ز بند و ز تخم و ز کشت.فردوسی.نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.فرخی ( از لغت فرس اسدی ص 449 ).چند نویسی قلم آهسته دار
بر تو نویسند زبان بسته دار.نظامی.ما دفتر حکایت عشقت نوشته ایم
تو سنگدل حکایت ما درنوشته ای.سعدی.کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.سعدی. || تقدیر کردن. واجب کردن. مقرر داشتن. ( یادداشت مؤلف ):
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچه کشت.فردوسی.پدید آورد نیک و بد، خوب و زشت
روان داد و تن کرد و روزی نوشت.اسدی. || حوالت دادن. مقرر داشتن.
- نوشتن بر کسی ( چیزی ) ؛ بر او حواله کردن. بر او مقرر داشتن. بر او نهادن و وضع کردن. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
لاجرم چار سال بی بر و کشت
روزی خلق بر خزینه نوشت.نظامی.دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد این باریک ریس.مولوی.صبر طلب می کنند از دل عاشق
همچو خراجی که بر خراب نویسند.؟- || او را مسؤول شمردن :
چند نویسی قلم آهسته دار
بر تو نویسند زبان بسته دار.نظامی.من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت.حافظ.- || از او طلب کردن :
نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس
کآخر خدای ِ جانْت به از کدخدای نان.