معنی کلمه نوش در لغت نامه دهخدا
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش.فردوسی.همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله چنگ و نوش.فردوسی.چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت.نظامی. || ( اِ ) عسل. ( اوبهی ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ).انگبین. ( ناظم الاطباء ) :
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.رودکی.همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.رودکی.هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر.بوشکور.به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی.دقیقی.زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.فردوسی.همی پرورانَدْت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.فردوسی.لَبْت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.طیان.مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.منوچهری.چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی.فخرالدین اسعد.تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم.فخرالدین اسعد.به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است.فخرالدین اسعد.دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بُدَش چشمه نوش را.اسدی.نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.ناصرخسرو.زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور.ناصرخسرو.گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.ناصرخسرو.