معنی کلمه نوردیدن در لغت نامه دهخدا
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی دشنه بستان و بِنْوَرد راه.فردوسی.گفتا برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.منوچهری.بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت بازگردم.نظامی. || گردش کردن. گردیدن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی قبلی شود. || پیچیدن. ( برهان قاطع ). نَوَشتن. درنوشتن. پیچیدن گسترده ای را. ( یادداشت مؤلف ). درنوردیدن. جمع کردن. در هم پیچیدن. به یک سو زدن. لوله کردن. طی :
مانَد به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچوطی.منوچهری.بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان در هم شکن.سعدی. || بی نام ونشان ساختن. رجوع به معنی قبلی شود. || ته کردن. ( برهان قاطع ). تا کردن. ( ناظم الاطباء ). || برگردانیدن. برگردان کردن لب جامه و مَشک و دامن پیراهن و آستین و جز آن. ( یادداشت مؤلف ). || ورمالیدن. بازنوردیدن :
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.سعدی. || سهو کردن. گم کردن ( ؟ ). || اهانت نمودن ( ؟ ). ( ناظم الاطباء ). || گذاشتن. ( برهان قاطع ). ترک کردن. غافل شدن. ( ناظم الاطباء ). به یک سو نهادن. بگذاشتن. ( یادداشت مؤلف ) :
تو را سگی در سامری موافق و بس
طریق آل محمد سزد که بِنْوَردی.سوزنی.ترکیب ها:
- اندرنوردیدن . بازنوردیدن. برنوردیدن. به هم نوردیدن. بیرون نوردیدن. درنوردیدن. در هم نوردیدن. فرونوردیدن. وانوردیدن. وا بیرون نوردیدن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.