معنی کلمه نور در لغت نامه دهخدا
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.محمدبن وصیف.به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.فردوسی.کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.فردوسی.زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.فردوسی.یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.منوچهری.ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.منوچهری.چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.اسدی.گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.اسدی.این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.ناصرخسرو.روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.ناصرخسرو.به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.ناصرخسرو.تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.مسعودسعد.و نیز نور ادب دل را زنده کند. ( کلیله و دمنه ). صبح صادق عرصه گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. ( کلیله و دمنه ).
عشق خوبان و سینه اوباش
نور خورشید و دیده خفاش ؟ظهیر.همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.رونی.نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.سنائی.جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟سنائی.نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.سنائی.هرکه در من دید چشمش خیره ماند