معنی کلمه نوباوه در لغت نامه دهخدا
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.فرخی.همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه او خلیفه بغداد.فرخی.ماهی به پیش روی و جهانی به زیر پای
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.فرخی.[ بوسهل ] گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم ، همگان گفتند خوریم ، گفت بیارید آن طبق ، آوردند. ( تاریخ بیهقی ص 185 ).
میوه نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.ناصرخسرو.وی را عادت بودی کی هرگاه اندر مدینه نوباوه ای آوردندی پیش رسول آوردی. ( کیمیای سعادت ).
ای مخترع ستیزه رائی
نوباوه باغ بی وفائی.سنائی ( از جهانگیری ).برزگری او را خیاری نوباوه آورد. ( اسرار التوحید ص 62 ).
جانا خوش است تحفه باغ جهان ولیک
نوباوه جمال تو را آب دیگر است.سیدحسن غزنوی.عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد.جمال الدین.رعیت بدین نوباوه رحمت استدلال کردند که از ظلمه انتصار خواهند فرمود. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 29 ).
دو نوباوه هم تود وهم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود.نظامی.نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.نظامی.درخت قد صنوبرخرام انسان را
مدام رونق نوباوه جوانی نیست.سعدی.تبرک و پیشکش و نوباوه و تحفه که پیش سلطان برند،مروت آن است که به رغبت قبول کند. ( مجالس سعدی ).
تو نوباوه بوستان منی
غذای دل و قوت جان منی.خواجو.ما گلبن نوباوه عشقیم و نباشد
جز ناله بلبل گل روی سبد ما.فیاض ( از آنندراج ).