معنی کلمه نهمار در لغت نامه دهخدا
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسرْش بند .رودکی.چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمارشاد.فردوسی.همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت یزدان نهمار.فرخی.گر تو به هر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری .منوچهری.گوئی علمی از سقلاطون سپید است
از باد جهنده متحرک شده نهمار.منوچهری.نهمار در اینجا نکند زیست هشیوار.منوچهری.خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یکچند چیره شده نهمار.؟ ( از تاریخ بیهقی ص 279 ).مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوسنگی را به کف کردش گزین .طیان.خوب حالی است از او ملک زمین را الحق
گرم کاری است بر او سعد فلک را نهمار.مختاری.عمید دولت از اینگونه عاشق است بر او