معنی کلمه نهالی در لغت نامه دهخدا
نهالی بیفکند و مسند نهاد
ز دیداراو میزبان گشت شاد.فردوسی.نهالی همه خاک دارند و خشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.فردوسی.نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسندی لاژورد.فردوسی.چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی. ( تاریخ بیهقی ص 16 ).
نهالی به زیرش غلیژن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی.اسدی.زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی.ناصرخسرو.با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست. ( چهارمقاله ).
ایا به حرمت و تعظیم بارگاه ترا
زمانه بوسه زده گوشه نهالی و نخ.سوزنی.باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.سوزنی.فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده بود پس دست به زیر نهالی درکرد و مشتی دینار برداشت... جهود گفت... من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا. ( تذکرةالاولیاء ).
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمان را.نظام قاری.حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم ز کنار.نظام قاری.به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.نظام قاری.- نهالی افکندن ؛ تشک گستردن.
نهالی بیفکند و بالش نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد.فردوسی.- نهالی به جائی فرستادن ؛ عزم آنجا کردن :
نهالی به دوزخ فرستاده ای
تو گوئی نه از مردمان زاده ای.فردوسی.