جملاتی از کاربرد کلمه نمیده
بزیادت نمیدهم زحمت بسه تائی بیا و دستم گیر
هزار بوسه ز لب وعده کردهای و یکی نمیدهی و مرا زهرهٔ تقاضا نیست
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
آنم که دل بعالم پرغم نمیدهم یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
کوی تو کعبه و لب لعل تو زمزم است آبی چرا به تشنه زمزم نمیدهی
دل می کنی جراحت و مرهم نمیدهی عیسی دمی و آب به آدم نمیدهی
کز غیر خانه خالی و، من مست و شب چنین؛ آسان بهم نمیدهد ای هوشیار دست
ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا
درویش دل بدولت دارا نمیدهد دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر