نماز خفتن

معنی کلمه نماز خفتن در فرهنگ معین

( ~ خُ تَ ) (اِمر. ) نماز عشاء.

معنی کلمه نماز خفتن در ویکی واژه

نماز عشاء.

جملاتی از کاربرد کلمه نماز خفتن

احمد بن ابراهیم المطلب گفت: بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزدیک تو آیم. من پیغام بدادم. منتظر می‌بودیم، نماز پیشین بکردیم، نیامد. نماز دیگر بگزاردیم، نیامد. نماز خفتن بگزاردیم، با خویشتن گفتم سبحان الله، چون بشر مردی، خلاف کند؟ واین عجب است. و چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بودیم تا بشر بیامد. سجاده خویش برگرفت و روان شد. چون به دجله رسید بر آب برفت و بیامد، و حدیث کردند تا وقت سحر بازگشت، و همچنان برآب برفت. من خویشتن از بام بینداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم، گفتم: مرا دعایی بکن، دعا کرد و گفت: آشکارا مکن تا زنده بود. با هیچ کس نگفتم.
قول سوم آنست که این آیت در مدح ایشان آمد که نماز خفتن و نماز بامداد بجماعت بگزارند. و فی الخبر انّ النبی (ص) قال: «من صلّی العشاء فی جماعة کان کقیام نصف لیلة و من صلّی الفجر فی جماعة کان کقیام لیلة.
ترسم که در انتظار رویش رویم به نماز خفتن آید
نقل است که مریدی بود. ذوالنون را چهل چهله بداشت، و چهل موقف بایستاد، و چهل سال خواب شب درباقی کرد، و چهل سال به پاسبانی حجرة دل نشست. روزی به نزدیک ذالنون آمد. گفت: چنین کردم و چنین! با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمی‌گوید. نظری به ما نمی‌کند، و به هیچم برنمی گیرد، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی‌شود،، و این همه که می‌گویم خود را ستایش نمی‌کنم. شرح حال می‌دهم، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم، واز حق شکایت نمی‌کنم. شرح حال می‌دهم، که همه جان ودل در خدمت او دارم. اما غم بی دولتی خویش می‌گویم. و حکایت بدبختی خویش می‌کنم، و نه از آن می‌گویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن می‌ترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی می‌زدم که آوازی نشنوده ام. صبر برین بر من سخت می‌آید. اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی. بیچارگی مرا تدبیر کن. ذالنون گفت: برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمی‌کند به عنف در تو نظری کند.
در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و می‌جوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ می‌کردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان می‌آمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان می‌زدند و شیخ می‌گریست، می‌گفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده می‌کرد و اسب فرامی‌گرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا می‌کنید؟ ما را بدان می‌آرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت.
غره محرّم روز چهارشنبه بود. و روز پنجشنبه دوم محرّم سرای پرده بیرون بردند و بر دکّان پس باغ فیروزی بزدند . و امیر بفرمود تا امیر سعید را این روز خلعت دادند تا بغزنین ماند بامیری‌، و حاجبان و دبیران و ندیمانش را و بو علی کوتوال را و صاحب دیوان‌ بو سعید سهل و صاحب برید حسن عبید اللّه را نیز خلعتهای گرانمایه دادند که در آن خلعت هر چیزی بود از آلت شهریاری‌ و همچنان‌ حاجبان و دبیران و ندیمانش را . و دیگر خداوند زادگان را با سرای حرم‌ نماز خفتن بقلعتهای نای‌ مسعودی و دیدی رو بردند، چنانکه فرموده بود و ترتیب داده. و امیر، رضی اللّه عنه، برفت از غزنین روز چهارم محرّم و بسرای پرده که بباغ فیروزی زده- بودند فرود آمد و دو روز آنجا ببود تا لشکرها و قوم بجمله بیرون رفتند، پس درکشید و تفت براند .
نقل است که همسایگان او گفتند ما او را از دیوانگان شمردیمی. آخر از وی درخواست کردیم تا او را خانه ای ساختیم بر در سرای خویش و یک سال و دو سال به سرآمدی که او را وجهی نبودی که بدان روزه گشادی. طعام او آن بودی که گاه گاه اَستۀ خرما برچیدی و شبانگاه بفروختی و در وجه قوت صرف کردی و بدان افطار کردی و اگر خرمای خشک یافتی نگاه داشتی تا روزه بدان گشادی و اگر خرمای خشک بیشتر یافتی استۀ خرما بفروختی و به صدقه بدادی. و جامۀ وی خرقه‌ای کهنه بود که از مزبله‌ها برچیدی و پاک بشستی و برهم دوختی و با آن می‌ساختی. عجبا کارا، نَفَسِ خدایی از میان چنین جای برآید. وقت نماز اوّل بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و به هر محلّتی که فروشدی کودکان وی را سنگ زدندی. گفتی ساقهای من باریک است خُردتر بردارید تا پای من شکسته و خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نماز است، نه غم پای.
و نیز گوئیم اندر بیان تقصیر مرین سه نماز را نماز پیشین و نماز دیگر و نماز خفتن و کوتاه نا کردن نماز با مداد و نماز شام که نماز بامداد دلیل است بر اول یعنی عقل کل و نماز شام دلیل است بر ثانی یعنی نفس کل و مرین دو حد روحانی را تقصیر اندر نیاید و برتر از آنند که ایشانرا محنتی افتد که قوه ایشان از خلق بریده شود و ناطق و اساس و امام اندر سرای محنت آیند و اندر کار ایشان تقصیر افتد که دعوت ایشان باز دارند از خلق و این سه نماز دلیل است بر این سه حد جسمانی و تقصیر اندر آن دلیل فرو ماندگی دعوت ایشانست با وقت .
و طغرل بنشابور بود، چون امیر بسرای سنجد رسید، بر سر دو راه نشابور و طوس، عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمن گونه‌ فرا ایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق‌ تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد، چنانکه نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر براه هرات و سرخس رود، ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابران‌ طوس رفت و آنجا دو روز ببود بسعد آباد تا همه لشکر دررسید، پس بچشمه شیرخان‌ رفت و داروی مسهل‌ خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن‌ براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی، و خود لشکر بر اثر وی‌ باشد، این بگفت و پیل بتعجیل براند، چنانکه تاختن باشد. و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمّازگان. و پیش از رفتن وی‌ لشکر نامزد ناکرده‌ رفتن گرفت‌، چنانکه وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن‌، ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند.