معنی کلمه نقیب در لغت نامه دهخدا
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرْش ابر تیره و باد صبا نقیب.رودکی.چو کردند با او نقیبان شمار
سپه بود شمشیرزن شش هزار.فردوسی.نقیبان ز راندن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.عنصری.دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، نقیبان بتاختند. ( تاریخ بیهقی ص 34 ). دیگر روز قاضی صاعد نزدیک طغرل رفت به سلام و کوکبه بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند. ( تاریخ بیهقی ص 565 ). امیر نقیبان را فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی برفتی. ( تاریخ بیهقی ص 581 ). احمد به خیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت. ( تاریخ بیهقی ).
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب.سوزنی.داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان.خاقانی.پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر رویش زدند.مولوی.نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید.سعدی. || ( اصطلاح دوره صفویه ) معاون یا نایب کلانتر. ( فرهنگ فارسی معین ) . || عریف و داننده انساب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). عریف قوم. ( از اقرب الموارد ). || گواه قوم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شاهد قوم. || پذیرفتار قوم. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). ضمین قوم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، نُقَباء. || نای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مزمار. ( اقرب الموارد ). || زبان ترازو.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). لسان المیزان. ( اقرب الموارد ). زبانه ترازو. ( مهذب الاسماء ). || سگ گلوسوراخ کرده جهت سست شدن آواز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). سگ گلوسوراخ کرده ، چه معمول مردمان لئیم از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ می کنند تا بانگ او را کسی نشنود و میهمان به سوی آنها نیاید. ( ناظم الاطباء ). || سوراخ شده. منقوب. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیان ، آنکس که از قِبَل ِ زعیم منصوب بود جهت سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد میان ایشان در هر باب به مثابت ترجمان. ( از نفایس الفنون ).