معنی کلمه نقش بستن در لغت نامه دهخدا
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.ناصرخسرو.خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.خاقانی.بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده.خاقانی.نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است.خاقانی.چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.نظامی.مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست.سعدی. || زینت دادن. آراستن :
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست.نظامی.سخن را نگارنده چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست.نظامی.چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم.نظامی. || به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن :
تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست.نظامی.به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست.سعدی. || آفریدن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن :
بهر بذلش نطفه خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان.خاقانی.تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.سعدی.تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری.سعدی.نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.سعدی. || تصور نمودن. تخیل نمودن. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.حافظ.