نفهمی

معنی کلمه نفهمی در لغت نامه دهخدا

نفهمی. [ ن َ ف َ ] ( حامص مرکب ) نفهم بودن. فهم نداشتن. بی شعوری. ابلهی. نادانی.

معنی کلمه نفهمی در فرهنگ فارسی

بی شعوری بی خردی. نشان دادن که موضوع را نفهمیده اند : خودت را بنفهمی نزن .

جملاتی از کاربرد کلمه نفهمی

گرفتم اینکه کتاب خرد فروخواندی حدیث شوق نفهمیده‌ای دریغ از تو
به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن سری دزدیده‌ای در جیب حل این معماکن
بسیر هر دیاری چون کنم میل بره منزل نفهمیده است چون سیل
نهان از تو می‌باختم با تو عشقی تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
ایکه نفهمیده دلم یاد اوست نام دلم بنده آزاد اوست
صد حرف نفهمیده کند بیخبر انشا تا یک سخن از خاطر آگاه برآید
دل گشادی را نفهمیدم درست هم دل پر بار لفظی بود سست
آیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید مشتاق تو از دیده حیران گله دارد
روی نیاز از همه سو تافتم قبله نفهمیده مسلمانیم