معنی کلمه نفس در لغت نامه دهخدا
گفتا ز نفس جثه مردم نصیب یافت
گفتم ز نفس نامیه مردم گزیده تر.ناصرخسرو.گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان
گفتا مقام نفس حیات است بی مگر.ناصرخسرو.خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.ناصرخسرو.از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم.خاقانی.آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 296 ).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری.عطار.حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش.سعدی. || جوهری است مجرد متعلق به تعلق تدبیر و تصرف ، و او جسم و جسمانی نیست و این مذهب بیشتر محققان از حکما و متکلمان است. یا آنکه مجرد نیست یعنی نفوس اجسامی اند لطیف و به ذوات خود زنده و ساری در اعماق بدن که انحلال و تبدیل بدو راه نیابد و بقای او در بدن عبارت است از حیات ، و انفصال او عبارت است از موت ، و بعضی گویند نفس جزوی است لایتجزی در دل ، و بعضی برآنند که او قوتی است در دماغ که مبداء حس و حرکت است ، و بعضی گویند قوت نیست بلکه روحی است متکون در دماغ که صلاحیت قبول حس و حرکت دارد. ( از نفایس الفنون ). || خود هر کسی. خود هر چیزی. ( ناظم الاطباء ). خویشتن : بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است به سوی تو. ( تاریخ بیهقی ص 313 ). گواه می گیرم خداوند تعالی را برنفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. ( تاریخ بیهقی ص 319 ). پس هر که بیعت را می شکند بر نفس خود شکست آورده. ( تاریخ بیهقی ص 137 ).
هر آنکو نفس خود بشناخت بشناسد یقین حق را
امیرالمؤمنین این گفته شیر ایزد دیان.ناصرخسرو.با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس ترا اگر تو بخواهی مسخر اند.