معنی کلمه نغز در لغت نامه دهخدا
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت.فردوسی.به مریم فرستادو چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.فردوسی.سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیده مردم پاک مغز.فردوسی.بر جوی منشین و جای چنین
بدین باغ نغز اندر آی و ببین.فردوسی.فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازنده از گونه گونه گهر.اسدی.دو صف سروبن دید وآبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.اسدی.به بازار بتخانه ای نغز دید
که بود از بلندی سرش ناپدید.اسدی.قدرت ز برای کار تو ساخت
این قبه نغز بی کران را.خاقانی.کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز.نظامی.چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.میرفندرسکی. || شیوا. ( یادداشت مؤلف ). بدیع. تازه. دلنشین :
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.فردوسی.کنون ای سخنگوی بیدارمغز
یکی داستانی بیارای نغز.فردوسی.چو سالار شاه این سخن های مغز
بخواندببیند که پاکیزه نغز.فردوسی.مطربا آن غزل نغز و دل آویز بیار
ور ندانی بشنو تا غزلی گویم باز.فرخی.ز بلبل سرود خوش ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب ز قمری خروش زار.فرخی.روزگاری کآن حکیمان و سخنگویان بدند
بوده هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی.منوچهری.برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز.
کاین فاخته ز آن گَوز و دگر فاخته ز آن گَوز
بر قافیه نغز همی خوانند اشعار.منوچهری.چون او به خرگاه رسید حدیثی آغاز کرد و سخت سره و نغز حدیثی بود. ( تاریخ بیهقی ). تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز. ( تاریخ بیهقی ص 122 ).
گرگ گیا بره ست و بره گرگ را گیا