معنی کلمه نعش در لغت نامه دهخدا
به نعش عالم جیفه نماز برکردیم
به فرق گنبدفرتوت خاک بنشاندیم.خاقانی.من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه.خاقانی.برگرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
صدره شکاف و جعدگشای اندرآمده.خاقانی.و گر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانی است.سعدی.آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود.سعدی.دو شخص ظاهر شدند و با ایشان نعشی است... و آن نعش نهاده و میت را بیرون آورده اند و با قبر نهاده اند. ( مزارات کرمان ص 95 ).
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود در قفای من.فصیحی ( آنندراج ). || جنازه برداشته. ( زمخشری ). || میت. ( متن اللغة ). مأخوذ از تازی ، لاش. لاشه. کالبد مرده ، خواه از انسان یا حیوان. ( از ناظم الاطباء ). در تداول بیشتر به جسد بی روح انسان و اغلب به جسد کسی که کشته شده باشد اطلاق شود.
- نعش شدن ؛ خود را به مردن زدن. خود را بی دست و پای و نالایق و بی عرضه وانمود کردن.
- نعش کسی را به تیرزدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت است. ( آنندراج ) :
آن بت از کینه زند نعش مرا بسکه به تیر
کاغذ گرده کند صفحه تصویر مرا.سعید اشرف ( آنندراج ). || زندگانی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بقا. ( اقرب الموارد ). || محفه مانندی است که پادشاه را چون بیمار شود بر وی بردارند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از متن اللغة ) : پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش می بردندش. ( مجمل التواریخ ). || چوبی است که بر سر آن لته بسته بچه شترمرغ را شکار کنند. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة )( از اقرب الموارد ). || ( اِخ ) در اصطلاح نجوم ، منظور بنات نعش است و آن هفت کوکب اند، چهارتا ازاین هفت را نعش گویند و سه کوکب دیگر را بنات. ( از متن اللغة ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). رجوع به بنات النعش شود :