معنی کلمه نطع در لغت نامه دهخدا
از آسمان جنیبه برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا.خاقانی.شهنشاهی که درع شرع همبالای او آمد
قدردستی که فرق چرخ نطع پای او آمد.خاقانی.زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزنگوش گشته.نظامی.نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.نظام قاری.بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سر وبالین داد.نظام قاری.با گلیم جهرمی میگفت نطع بردعی
کز حصیر و بوریایم خار خاری بر دل است.نظام قاری.هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش.فیاض ( از آنندراج ). || آن [ بساط ] که زیر پای مردم واجب القتل اندازند و این رسم قدیم بوده است. ( آنندراج ). بساط چرمی که زیر پای کسی که به شکنجه یا سربریدن محکوم شده است می افکنند. ( از المنجد ). بساط چرمی که در روی آن شخص گناهکار را سر می برند. ( ناظم الاطباء ). نِطع. ( آنندراج ). نَطَع. ( آنندراج ) ( المنجد ). ج ، انطاع ، نطوع : چون میان سرای برسیدم [ احمدبن ابی دواد ]یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده. ( تاریخ بیهقی ص 171 ).
اکنون چو چراغ است به کشتن درخور
بر نطع نشسته اشکریزان در بر.خاقانی.تیغ چون برسری فراز کشند
ریگ ریزند و نطع بازکشند.نظامی.