معنی کلمه نصرت در لغت نامه دهخدا
نصرت به دین کن ای بخرد مرخدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش.ناصرخسرو.مملکت را به نصرت منصور
روزگاری پدید شد مشهور.مسعودسعد.و ذات بی همال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. ( کلیله و دمنه ). و اطراف و حواشی آن به نصرت دین و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت. ( کلیله و دمنه ). از سرصدق و یقین و برای نصرت دین حمله کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 258 ). خواست به نصرت و معاونت و استخلاص مملکت او قیام نماید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 215 ). او را به نصرت خویش و قضاءحقوق نعمت و قیام به محاماة دولت دعوت می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 88 ). در نصرت دین جان بر کف دست نهاده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 351 ).
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه که خوش ناصر است.مولوی. || فتح. ظفر. ( ناظم الاطباء ). فیروزی. پیروزی. موفقیت :
بخت و دولت چوپیشکار تواند
نصرت و فتح پشتیار تو باد.رودکی.بسته نشود آنچه به نصرت تو گشادی
پاینده همی باد هر آنچ آن تو بدادی.منوچهری.بیش از این نصرت نشاید بود کو را داده اند
چون ز نصرت بگذری ز آن سو همه خذلان بود.عنصری.چون در ضمان سلامت و نصرت به بلخ رسیدیم. ( تاریخ بیهقی ص 208 ). همگان گفتند ان شأاﷲ تعالی خیر و نصرت باشد. ( تاریخ بیهقی ص 350 ). قوت پیغمبران معجزات آمد... وقوت پادشاهان... درازی دست و ظفر و نصرت. ( تاریخ بیهقی ).
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است.ناصرخسرو.بررس به کارها به شکیبائی
زیرا که نصرت است شکیبا را.ناصرخسرو.کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح
هنوز اول صبح است خسروا مشتاب.مسعودسعد.نصرت و فتح او به هندستان
سخت بسیار و بس فراوان باد.مسعودسعد.رایت نصرت تو روی نهاد
سوی دربند آن بلاد و دیار.