جملاتی از کاربرد کلمه نصال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
چو تیر غیب زند ز آسمان گذار کند مگر خدنگ تو از نعل او نموده نصال
کیف تدری انت رقدان الدلال ان اشفاری بعینی کالنصال
ز تیرش گر مخالف دیده جوید بچشم اندر بیابد چون نصالا
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
کان فی ایدیهم اقلامهم فاعلات للعدی فعل ال نصال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
نخست لفظ کند آشکار گوهر نفس عدو چو گوهر طبعی بگاه زخم نصال
تا زند دست قضا بر جگر دشمن تو خنجر از بید مرتب کند از غنچه نصال
یا قوم من نواکم فی مهجتی نصال کم فی الهوی اداوی المجروح بالنصال