نشمرده
معنی کلمه نشمرده در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه نشمرده
در مقام نیستی پی بردهای خویش را ذاتی عجب نشمردهای
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح هر که در مد نظر روز حسابی دارد
امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم به دامن همچو گل، مشت زر نشمردهای دارم
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟ در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
جفاهای ترا چون بشمرم کز صد یکی ماند همان نشمرده از جور تو و روز شمار آید
از سینه برنیارد نشمرده یک نفس را چون صبح هر که در دل بیم حساب دارد
از خلق تو دارد مگر ارشاد، بهاران نشمرده کند در گره غنچه، درم را
برنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر هر که می داند بود پای حسابی در میان
روز شمار، دست من و دامنت که من خود را ز اهل بزم تو نشمرده میروم
برنمی آید نفس نشمرده صائب از جگر در غم و اندیشه روز حساب افتاده را