معنی کلمه نشستن در لغت نامه دهخدا
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست...رودکی.جهاندیده گفت این نه جای من است
به جائی نشینم که رای من است.فردوسی.نهادند زیرش یکی تخت زر
نشست از برش رستم نامور.فردوسی.بازآی که در دیده بمانده ست خیالت
بنشین که به خاطر بنشسته ست نشانت.سعدی.بر سر پا عذر نباشد قبول
تاننشینی ننشیند غبار.سعدی. || قرار گرفتن. ( حاشیه برهان چ معین ). بر بالای چیزی قرار گرفتن مانند گرد و غبار. ( ناظم الاطباء ). فرود آمدن :
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده به سر بر گلین افسری.منوچهری.چو محرومان دل از شادی گسسته
غبار عاشقی بر دل نشسته.نظامی.نه چندان نشیند در این دیده گرد
که بازش به معجر توان پاک کرد.سعدی.چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.سعدی.گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد.سعدی. || جلوس بر تخت سلطنت و امارت. ( حاشیه برهان چ معین ). جلوس کردن. بر تخت نشستن :
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.رودکی.به هرجای کرسی زرین نهاد
چو شاهان پیروز بنشست شاد.فردوسی.چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان.فردوسی.چو بنشست شاه اورمزد بزرگ