معنی کلمه نشاندن در لغت نامه دهخدا
بنشان به طارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.عماره.زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بررودنواز.ابوالعباس.سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.فردوسی.گرانمایگان را همه خواندند
به ایوان چپ و راست بنشاندند.فردوسی.فرستاده رای را پیش خواند
بر نامور جایگاهش نشاند.فردوسی.وی را به صفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند.( تاریخ بیهقی ص 380 ). سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان بنشاندند و نان خوردن گرفتند. ( تاریخ بیهقی ص 551 ). و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. ( تاریخ بیهقی ص 381 ).
هرجا که نشاندیم نشستم
و آنجا که رویم زیردستم.نظامی.چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش.نظامی.سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند.نظامی.چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.نظامی.خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده.خاقانی.از کرم دان آنکه میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت.مولوی.پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند.مولوی.اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت.سعدی.مردیت بیازمای و آنگه زن کن
دختر منشان به خانه و شیون کن.سعدی.گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده روشنت نشانم.سعدی.هر که را بر بساط بنشانی
واجب آمد به خدمتش برخاست.سعدی. || میهمان کردن. پذیرائی کردن :
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل.سعدی.دوان هر دو کس را فرستاد و خواند