معنی کلمه نسیج در لغت نامه دهخدا
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود باز کرد.خاقانی.چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
همچنین پشت به خم روی چو زرباد پدر.خاقانی.خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب.خاقانی.بر در باغی که امیر ارغنون بنا نهاده است خیمه نسیج بزدند. ( جهانگشای جوینی ).
پرنیان و نسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار.سعدی.و مسعودبیک آنجا خیمه نسیج زراندرزر برافراشت. ( رشیدی ).
ز دانش کن لباس تن که زیب است
نسیج پرنیان ابله فریب است.امیرخسرو.و علی الخاتون حلة یقال لها النخ و یقال لها ایضاً النسیج. ( ابن بطوطه ). || جامه. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). پارچه. قماش. منسوج. ( یادداشت مؤلف ).