نستوه

معنی کلمه نستوه در لغت نامه دهخدا

نستوه. [ ن َ ] ( ص ) لغةً، خستگی ناپذیر. ناافتاده. ضد ستوه و بستوه. و اسم معنی ( حاصل مصدر ) آن نستوهی است. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). عاجزنشونده. ( فرهنگ نظام ). آنکه به ستوه نیاید. که درمانده و عاجز نشود. مقاوم. ( یادداشت مؤلف ). آنکه در کارها ستوه نگردد یعنی ملول و عاجز نشود :
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را.دقیقی. || ستیهنده در سخن و کارها. ( از فرهنگ اسدی ). جنگی. ستیزنده. ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). آن بود که در جنگ روی نگرداند. ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). جنگاور. ستیهنده. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). ناستوه. ( انجمن آرا ). بی باک. دلیر. جنگجو. بی هراس. کسی که از جنگ و بحث و مخاصمت نمودن عاجز نشود و به تنگ نیاید و روی نگرداند. ( برهان قاطع ). که از جنگ ستوه نشود و به تنگ نیاید و روی نگرداند. ( آنندراج ). آن که در جدال روی برنگرداند و کوشنده بود. ( فرهنگ نظام از لغت فرس ). پرروی که از بحث و مخاصمه روی گردان نشود. ( ناظم الاطباء ). آنکه از خصم روی نگرداند در سخن و در جدال و در خصومت. ( از صحاح الفرس ) :
ابا خورشیدسالاران گیتی
سوار رزم ساز و گُردِ نستوه.رودکی.بر آن سو که شاپور نستوه بود
پراکنده شد هرچه انبوه بود.فردوسی.بدو گفت مردم که نستوه تر
چنین گفت کآنکو بی اندوه تر.فردوسی.بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.فردوسی.همانجا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود.اسدی. || ستیهنده. ستیزه گر :
نخواهم رفت و با یاران نخواهم مشورت کردن
که نستوه از خرد هرگز نخواهد خواست دستوری.نزاری.|| بدفعل. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ). زشت. ( برهان قاطع ). درشت. گستاخ. بدکردار. زشت. ( ناظم الاطباء ).
نستوه. [ ن َ ] ( اِخ ) نام یکی از نجبای ایران در زمان خسروپرویز. ( از فرهنگ ولف ) :
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بیدار و نستوه نام.فردوسی.چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.فردوسی.

معنی کلمه نستوه در فرهنگ معین

(نَ ) (ص . ) خستگی ناپذیر. مبارز.

معنی کلمه نستوه در فرهنگ عمید

۱. کسی که از کاروکوشش به ستوه نیاید، خستگی ناپذیر.
۲. [قدیمی] مرد جنگی که از جنگ و ستیز عاجز و خسته نشود: ایا خورشید سالاران گیتی / سوار رزم ساز و گرد نستوه (رودکی: ۵۲۹ ).

معنی کلمه نستوه در فرهنگ فارسی

خستگی ناپذیر، مردجنگی که ازجنگ وستیزعاجزوخسته، نشود، کسی که ازکاروکوشش بستوه نیاید
( صفت ) ۱ - خستگی ناپذیر.۲ - کسی که از جنگ وبحث ومخاصمت عاجزنشودوروی نگرداند ستیهنده درسخن وکاروجنگ : جهانجوی درپیش آن کوه بود که آرام آن مارنستوه بود. ( شا.بخ .۱۴۷۴:۶ )
نام یکی از نجبای ایران در زمان خسرو پرویز .

معنی کلمه نستوه در فرهنگ اسم ها

اسم: نستوه (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: nastuh) (فارسی: نَستوه) (انگلیسی: nastuh)
معنی: خستگی ناپذیر، [قدیمی] مرد جنگی که از جنگ و ستیز عاجز و خسته نشود، نام پهلوان ایرانی، ( در قدیم ) ویژگی آن که از جنگ و ستیز روی بر نمی گردانَد، ( اَعلام ) ( در شاهنامه ) ) پهلوان ایرانی، فرزند گودرز و از سران سپاه ایران در جنگ نوذر با افراسیاب، ) پهلوان ایرانی و از یاران خسرو پرویز در جنگ با بهرام چوبین، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پسران گودرز پادشاه اشکانی، همچنین نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی

معنی کلمه نستوه در دانشنامه آزاد فارسی

نَسْتوه
(به معنای خستگی ناپذیر) در شاهنامۀ فردوسی چهار تن بدین نام خوانده شده اند؛ ۱. پسر مهران ستاد و از درباریان اَنوشیرَوان و بندگان هُرمُز ساسانی. نستوه، هرمز را که در کار شورش ساوه شاه درمانده بود، به رایزنی با پدر خود، مهران ستاد، برانگیخت. هرمز به اندرز مهران ستاد، بهرام چوبین را مأمور دفع ساوه شاه کرد، و ساوه شاه به دست بهرام کشته شد، ۲. پسر گودَرز، از سران سپاه ایران در جنگ سوم نوذَر با افراسیاب که در زمان کِی خُسرو همراه سپاه توس به توران رفت و در راه توران با فُرود پیکار کرد. همچنین در جنگ بزرگ کِی خسرو با تورانیان، در لشکر فریبرز بود؛ ۳. دلاور شمشیرزن درگاهِ فریدون که شاپور نستوه نیز خوانده شده است. فریدون او را از سردارانی می داند که در خدمت منوچهر برای گرفتن انتقام ایرج برخواهند خاست؛ ۴. دلاور تورانی که پس از کشته شدن پیران، در سپاه اَفراسیاب با لشکریان کِی خُسرو می جنگید.

معنی کلمه نستوه در ویکی واژه

خستگی ناپذیر. مبارز. نستوه ممکن است در زبان معیار باستان به دو بخش نحس - توو بوده و مفهوم کلی، تکرار و دور نحسی است که ادامه دارد؛ این پدیده با مرد مبارز شکست‌ناپذیر همسان بوده، منتها از نگاه فرد مبارز مغلوب.
مرد جنگی که از جنگ و ستیز خسته و عاجز نگردد.
کسی که از کاری خسته نشود و به ستوه نیاید.

جملاتی از کاربرد کلمه نستوه

به دریا چنان کشته انبوه شد که از هول او دیو نستوه شد
به دست فریبرز نستوه بود که نزدیک او لشکر انبوه بود
نگر تا نباشی چو نستوه خام که ما را به ننگ اندر آورد نام
چو نستوه را بی سپه یافت کوش به کار اندرون تیزتر کرد هوش
جهاندیده نستوه سالارشان پشنگ دلاور نگهدارشان
ز راه چرم بر سپدکوه شد دلش پرجفا بود نستوه شد
که یار زبان چرب و شیرین سخن که از پیر نستوه گشته کهن
به روز همایون سپه برگرفت به نزدیک نستوه ره برگرفت
بفرمود نستوه را ساختن سپاهی گزید از سر تاختن
چنین تا جهانجوی نستوه گرد بکردار آتش یکی حمله برد