معنی کلمه نسب در لغت نامه دهخدا
مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب.فرخی.گردانید او را به پاکی فاضل تر قریش از روی حسب و کریم تر قریش از روی اصالت نسب. ( تاریخ بیهقی ص 308 ). نسب پیرایه روی حسب است. ( تاریخ بیهقی ).
گر ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب.ناصرخسرو.آن را که ندانی نسب و نسبت و حالش
او را نبود هیچ گواهی چو فعالش.ناصرخسرو.شرف در علم و فضل است ای پسر عالم شو و فاضل
به علم آور نسب ماور چو بی علمان سوی بلعم.ناصرخسرو.کسی را کو نسب پاکیزه باشد
به فعل اندر نیارد زود زشتی.سنائی.پادشاه عالی نسب شریف حسب. ( سندبادنامه ص 11 ). به سبب نسب و سلف شرف مباهات مینمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 400 ).
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست.نظامی.نسب گوئی به نام ایزد ز جمشید
حسب پرسی بحمداﷲ ز خورشید.نظامی.این گروه ارچه آدمی نسب اند
همه دیوان آدمی لقب اند.نظامی.نسب صاحب قران عالی نسب امیر تیمور گورکان. ( حبیب السیر ).
- مجهول النسب ؛ کسی که خاندان وی نکره باشد و معین نبود. ( ناظم الاطباء ).
- نسب از... داشتن ؛ بدو منتسب بودن. بدو منسوب بودن. از نسل و نژاد او بودن :
نسب از دو سو دارد این نیک پی
ز افراسیاب و زکاوس کی.فردوسی.توئی ز گوهر محمود و گوهر داود
کدام شاه نسب دارد از چنین دو نژاد.مسعودسعد.سعدی خویشتنم خوان که به معنی به توام
گر به صورت نسب از آدم و حوا دارم.سعدی.- نسب به... رساندن ؛ خود را بدو منتسب ساختن.
- نسب کردن ؛منتسب داشتن. منسوب کردن :
اگر در هنرها هنر دیدمی
به خاقانی آن را نسب کردمی.خاقانی.- نسب و حسب ؛ اصل و نژاد و کار و شغل. ( ناظم الاطباء ).