معنی کلمه نزدیک در لغت نامه دهخدا
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید.بوشکور.هزار زاره کنم نشنوند زاره من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.دقیقی.کمربسته آیند یکسر به راه
چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه.فردوسی.نگه کن که تا کیستند آن سه تن
مر آن هر سه را آر نزدیک من.فردوسی.همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان.فردوسی.دویدم من از مهر نزدیک او
چنانچون بر خواهری خواهری.منوچهری.ششصدهزار درم داده که نزدیک پسر فرات باید رسانید. ( تاریخ سیستان ).من به خانه بازگشتم و محمد ( ص ) نزدیک جد خویش بماند. ( تاریخ سیستان ). نزدیک امیر رو و بگوی که به همه حال چیزی رفته است پوشیده از من. ( تاریخ بیهقی ص 322 ).پس از نشاندن امیر محمد این دختر را نزدیک وی فرستادند به قلعت. ( تاریخ بیهقی ص 249 ). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار. ( تاریخ بیهقی ).
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.ناصرخسرو.بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود، دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 75 ). باغبان نزدیک شاه آمد و گفت. ( نوروزنامه ).
دبیرخاص را نزدیک خود خواند
که بر کاغذ جواهر داند افشاند.نظامی.قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد را پایگاه.نظامی.چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش.نظامی.بدادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای.سعدی.