معنی کلمه نزار در لغت نامه دهخدا
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری.فرخی.خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.فرخی.خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.فرخی.عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.فرخی.بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.منوچهری.کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه.منوچهری.او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.ابوالعباس عباسی.این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است.ناصرخسرو.ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من.ناصرخسرو.چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین.ناصرخسرو.شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. ( نوروزنامه ).
عشقت بره دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.عمادی شهریاری.یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین ، بره عافیت نزار.نظامی.به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.نظامی.بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.مولوی.به جسد کی شود ضعیف قوی