معنی کلمه نرم کردن در لغت نامه دهخدا
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.فردوسی.چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.لبیبی. || رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.لبیبی.بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.ناصرخسرو.- نرم کردن گردن ؛ منقاد و مطیع کردن :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ.شاکر بخاری.گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.فرخی.همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن.فرخی.نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. ( تاریخ بیهقی ص 94 ).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش.ناصرخسرو. || ادب کردن. رام کردن : تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. ( قابوسنامه ).
|| خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.نظامی. || سابیدن. سحق. || پست کردن. یواش کردن.
- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان.ناصرخسرو. || خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن :
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.فردوسی. || صلح دادن. ( ناظم الاطباء ). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن.