نردی. [ ن َ ] ( ص نسبی ) منسوب به نرد. رجوع به نرد شود. - عظم نردی ؛ استخوانی که کنار استخوان پاشنه به آن پیوسته است و آن شش پهلو دارد مانند کعبتین نرد. رجوع به تشریح میرزاعلی ص 154 شود.
معنی کلمه نردی در فرهنگ فارسی
منسوب به نرد است یا عظیم نردی استخوانی که کنار استخوان پاشینه و به وی پیوسته است و آن شش پهلو دارد مانند کعبتین نرد .
جملاتی از کاربرد کلمه نردی
بیا بیا که ولی نعمت همه کونی که مخلص دل حیران و مهره نردی
بگردد روزگار و تو بگردی به سان کعبتین بر تخت نردی
نردیک اذان سحر از جای بجستم گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از گردش چشمت هست آواردگی دلها تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس به ما گذار که ما اوستاد این نردیم
پس از تور، اکرفلت و لیندگرن، دیفارفلا را به دلایل شخصی و بدون موافقت نردین از گروه کنار گذاشتند، هنگامی که اکرفلت؛ نردین را که در مرخصی برزیل به سر میبرد از این موضوع آگاه ساخت، او نیز گروه را ترک کرد و در برزیل به دلایل شخصی ماند.
که جز اقربا نام عیب تو برد؟ چو نردیک، از دور نتوان شمرد
چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟ که همچو مهرهٔ بد باز در مششدر نردی
ما بسان مهره نردیم اندر برد و باخت خصل ما و جنبش ما شد بفرمان کعاب
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
سر من در گرو با یار و حیران مهرهٔ عقلم ازین منصوبه مشکل جان برم، نردی عجب دارم