معنی کلمه نرخ در لغت نامه دهخدا
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جان ها بی نواست.فردوسی.اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. ( تاریخ بیهقی ص 406 ). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. ( تاریخ بیهقی ص 306 ).
بفریفت تو را دیو با گلیمی
بفروخته ای خز به نرخ ملحم.ناصرخسرو.این جهان را فریب بسیار است
بفروشد به نرخ سوسن سیر.ناصرخسرو.بی بند نشایدی یکی زینها
گرچند به نرخ زر شدی آهن.ناصرخسرو.گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.عمعق.چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز.سوزنی.وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز.سوزنی.چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز.نظامی.با توانگر به نرخ درسازند
بی درم را دهند و بنوازند.نظامی.عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برید در جنگ.نظامی.به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور.وحشی.نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود.ثنائی ( از آنندراج ).که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم.قاآنی.جائی که پشک و مشک به یک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.قاآنی.- نرخ دولتی ؛ قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی.
- نرخ روز ؛ بهای عادلانه.
- نرخ شهرداری ؛ نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده.
- نرخ گرفتن ؛ قیمت یافتن :
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است