نخشبی. [ ن َ ش َ ]( ص نسبی ) منسوب به نخشب. رجوع به نخشب شود. || انگور نخشبی ؛ اصابع عذاری. ( یادداشت مؤلف ). نخشبی. [ ن َ ش َ ] ( اِخ ) ضیاءالدین ( سید... ) هندی بدایونی ، متخلص به نخشبی. از نویسندگان وپارسی گویان هند و مرید شیخ نظام الدین اولیاست. سلک السلوک و عشره مبشره و طوطی نامه از تصنیفات اوست. وی به سال 750 هَ. ق. در دهلی وفات یافت. او راست : لاله یک داغ به دل دارد و عالم داند من دوصد داغ به دل دارم و کس محرم نیست. دراین دوران که دور بی وفایی است مرا با بی وفائی آشنایی است اگر گویم ببین در من بگوید ضیائی نخشبی این خودنمایی است.( از تذکره صبح گلشن ص 511 ) ( قاموس الاعلام ج 6 ).و نیز رجوع به ریحانةالادب ج 4 ص 179 و تذکره حسینی ص 342 و سفینه خوشگو شود.
معنی کلمه نخشبی در فرهنگ معین
(نَ شَ ) (ص نسب . ) منسوب به شهر نخشب که زیبارویان آن معروف بودند.
معنی کلمه نخشبی در فرهنگ عمید
۱. مربوط به نخشب. ۲. از مردم نخشب. ۳. (اسم ) (زیست شناسی ) نوعی انگور.
معنی کلمه نخشبی در فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب به نخشب : ۱ - متعلق و مربوط به نخشب .یاانگورنخشبی .۱ - انگوری که در نخشب بعمل آید.۲ - انگشتان دوشیزگان اصابع عذاری .۲ - ازمردم نخشب اهل نخشب . ضیائ الدین هندی بدایونی متخلص به نخشبی از نویسندگان و پارسی گویان هند و مرید شیخ نظام الدین اولیاست .
جملاتی از کاربرد کلمه نخشبی
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
آن مبارز صف بلا، آن عارف صدق و صفا، آن مرد میدان معنی، آن فرد ایوان تقوی، آن محقق حق و نبی، قطب وقت ابوتراب نخشبی رحمةالله علیه، از عیار پیشگان طریقت بود، و از مجردان راه بلا بود و از سیاحان بادیه فقر بود، و از سیدان این طایفه بود، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت، و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت. چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال هرگز سر بر بالین ننهاده بود، مگر در حرم.
نخشبی های وی از گوهر پاک کرده یاقوت تر آویزه تاک
و ازین طایفه بود ابوعُبَیْدالبُسری از پیران قدیم بوده است و صحبت ابوتراب نخشبی کرده است.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
یا بگردی بوتراب نخشبی یا شوی تو همچو شیخ مغربی
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ میکرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
و ازین طایفه بود ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی از پیران بزرگ بود از خراسان و با ابوتراب نخشبی صحبت کرده بود، بنشابور آمد و ابوحفص را دید پس ببسطام شد بزیارة ابویزید و اندر فتوّة بزرگ بود و ابوحفص گفت هیچ کس ندیدم بهمّت بزرگتر و اندر احوال صادق تر از احمد خضرویه.