معنی کلمه نخستین در لغت نامه دهخدا
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره کوشک بُدم من چو غلیواج.ابوالعباس عباسی.نخستین خدیوی که کشور گشود
سر پادشاهان کیومرث بود.فردوسی.نخستین چوکاوس باآفرین
کی آرش دوم بُد سوم کی پشین.فردوسی.نخستین ِ خلقت پسین ِ شمار
توئی خویشتن را به بازی مدار.فردوسی.گویند نخستین سخن از نامه پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی.مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.منوچهری.ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین.فخرالدین اسعد.نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.فخرالدین اسعد.این نخستین خدمت است که فرزندتو را فرموده شد. ( تاریخ بیهقی ص 383 ). بای تکین... هم نخستین غلام بود امیر محمود را. ( تاریخ بیهقی ).
زیراکه پل است خویشتن را
در راه سفر خر نخستین.ناصرخسرو.چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو زقدمگاه نخستین بگرد.نظامی.میان ما و شما عشق در ازل بوده ست
هزار سال برآید همان نخستینی.سعدی.- صبح نخستین ؛ صبح نخست. صبح کاذب. دم گرگ. ذنب السرحان. فجر کاذب. بام بالا. فجر اول :
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.خاقانی.از آن صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است.جامی.- نخستین مایه ؛ ماده اولی.
- نور نخستین :
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را به هم هوای صفاهان.خاقانی.دانش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخرزمان انگیخته.خاقانی. || ( ق ) بار اول. در آغاز. در ابتدا. اول. دفعه اول :
بیاورد گنجی درم صدهزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زآن نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.فردوسی.