معنی کلمه نخست در لغت نامه دهخدا
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.فردوسی.همه بر دل اندیشه این بُد نخست
که بیند دو چشمم تو را تندرست.فردوسی.به سگسار مازندران بود سام
نخست از جهان آفرین برد نام.فردوسی.چو شد شاه باداد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.فردوسی.ما را ولیعهد خویش کرد، نخست برادران و پس خویشان و اولیاءحشم را سوگند دادند. ( تاریخ بیهقی ). نخست نان آنگاه شراب آنکس که نعمت دارد خود شراب میخورد. ( تاریخ بیهقی ص 323 ). در حیلت ایستادند و بر آن نهادند که نخست حیلتی باید کرد تا اریارق بیفتد. ( تاریخ بیهقی ص 219 ). نخست چشم بیند آنگاه دل پسندد. ( قابوس نامه ). و ازدو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. ( کلیله و دمنه ). مردم... نخست تو را بازرهانند. ( کلیله و دمنه ).
غدر چون لذت دزدی است نخست
کآخرش دست بریدن الم است.خاقانی.هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست.خاقانی.مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.خاقانی. || اصل. ( ناظم الاطباء ). || بار اول. ( یادداشت مؤلف ). در ابتدا. در آغاز :
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نماید نخست.بوشکور.نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.فردوسی.چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.فردوسی.نخست آفرین کرد بر کردگار
دگر یاد کرد از شه نامدار.فردوسی.و نخست که همه دلها سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند. ( تاریخ بیهقی ص 257 ). در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که به زمین طبرستان ناجمی پیدا آید. ( تاریخ بیهقی ص 414 ).
ز پیغمبران او پسین بُد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست.اسدی.نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد
چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند.