معنی کلمه نخ در لغت نامه دهخدا
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم.فردوسی ( از اسدی ).چنان شدکه گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.فردوسی.بی وفا هست دوخته به دو نخ
بدگهر هست هیزم دوزخ.عنصری.- نخ دادن شکر جوشانیده و جز آن ؛ شکر یا شیره را بدان حد جوشاندن وبه قوام آوردن که چون از آن برگیرند مانند نخی کشیده و ممتد شود. ( یادداشت مؤلف ).
- امثال :
نخ را کشیدند، نخش را کشیدند ؛ حاکمی ابله را گویند در ملأ بیشتر سخنان نه بر وجه صواب گفتی و وزیر یا ندیم هر بار او را در خلوت ملامت کردی ، در آخر ندیم ریسمانی به گُند او بست که اززیر بساط می گذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بوده تا هرگاه او برخلاف مصلحت سخنی گوید رشته بکشد و گوینده از گفتار بازایستد. روزی بر سر جمع ناصوابی گفتن گرفت و مرد ریسمان بجنبانید، گوینده به آواز به حاضرین گفت افسوس که ریسمان را کشیدند. ( از امثال و حکم ).
|| زیلوی رومی. ( جهانگیری ) ( اوبهی ). و آن فرشی است بسی لطیف و منقش. ( جهانگیری ). پلاس و گلیم رومی باشد، و آن فرشی است بسیار لطیف و منقش ، و به عربی طنفسة خوانند. ( برهان قاطع ). طنفسه. زیلو. ( لغت نامه اسدی ). زلوچه شطرنجی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). قسمی از فرش. ( فرهنگ نظام ). جوری از جامه و گلیم های گرانمایه. ( فرهنگ خطی ). پلاس و گلیمی منقش و الوان بسیار اعلا که در هر دو روی آن کرک باشد. گلیمی کوچک که دارای کرکهای کوتاه بود. ( ناظم الاطباء ). فرش. بساط. گستردنی. ( یادداشت مؤلف ) :
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه.معروفی.خرامیدن کبک بینی به شخ