معنی کلمه منعدم در لغت نامه دهخدا
- منعدم شدن ؛ نابود شدن. نیست شدن. معدوم شدن : نفس... جوهری است قایم به ذات خویش نه جسم و نه جسمانی پس فنا بر او نبود و به انحلال ترکیب بدن ، منعدم نشود. ( اخلاق ناصری ).
- منعدم کردن ؛ محو کردن و خراب کردن و نابود کردن و معدوم ساختن و برطرف کردن وویران ساختن. ( ناظم الاطباء ).
- منعدم گردیدن ؛ منعدم شدن : نفس جوهر باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد. ( اخلاق ناصری ).
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم.سعدی.رجوع به ترکیب قبل شود.