مشتغل

معنی کلمه مشتغل در لغت نامه دهخدا

مشتغل. [ م ُ ت َ غ ِ ] ( ع ص ) مشغول شونده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
ز سودای جانان به جان مشتغل...
در این مصراع به معنی مشغول شونده است... ( از غیاث ) ( از آنندراج ). سرگرم. مشغول :
چو دشمن به دشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.سعدی.مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه چیز غافلم.سعدی.خداوند نعمت به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.سعدی. || روی گرداننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ): به ذکر حبیب از جهان مشتغل... یعنی به سبب عشق معشوق به جان و دل مشغولند، یعنی از ته دل و صدق جان خواهان او هستند. ( معنی اول ). و به یاد او از جان روی گردانیده اند. لفظ اشتغال از باب افتعال است که به تغییر صله معنی آن متغیر می شود، چنانکه لفظ رغبت که به معنی خواهش است چون صله آن «عن » آید به معنی اعراض آید، چنانکه در حدیث «من رغب عن سنتی فلیس منی » همچنین لفظ اشتغال را هرگاه به لفظ «از» که ترجمه «عن » است استعمال کنند معنی آن روی گردانیدن بود. ( از غیاث ) ( از آنندراج ). || سرگرم کننده. مشغول دارنده. اسباب اشتغال :
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل.مولوی ( مثنوی چ خاور ص 64 ).و رجوع به مدخل بعد شود.
مشتغل. [ م ُ ت َ غ ِ / م ُ ت َ غ َ ] ( ع ص ) باکار. ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ) ( از تاج العروس ). باکار و مشغول. ( ناظم الاطباء )

معنی کلمه مشتغل در فرهنگ معین

(مُ تَ غِ ) [ ع . ] (اِفا. ) دارای کار و شغل .

معنی کلمه مشتغل در فرهنگ عمید

۱. کسی که دارای شغل و کار است.
۲. کسی که سرگرم کاری است.

معنی کلمه مشتغل در فرهنگ فارسی

کسی که دارای شغل وکاراست، کسی که سرگرم کاری است
( اسم ) ۱ - مشغول شونده سرگرم بکاری . ۲ - روی بر گرداننده ( با از آید ) : ز سودای جانان بجان مشتغل بذکر حبیب از جهان مشتغل . در مصراع اول بمعنی مشغول شونده و در مصراع دوم بمعنی روی گرداننده است یعنی بسبب عشق معشوق بجان و دل مشغولند . ۳ - آنکه دارای شغل وکاری است .

جملاتی از کاربرد کلمه مشتغل

دل به دنیا چو مشتغل گردد جوهرش تیره تر ز گل گردد
جهاز عقبی باقی نمی‌کنیم دمی بکار دنیی فانیم مشتغل صد حیف
دلم یک شعله بود از عشق بیرون رفت از دستم بیا ای فیض تا در ماتم دل مشتغل گردم
نخواهد شد ز تمکین مقرر ز شأنی مشتغل بر شأن دیگر
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
مشتغل کی بود بی اسباب و برگ تا به تب راضی شود گیرد به مرگ
روز دیگر بر علویان مقل با فقیهان فقیر مشتغل
خداوندِ مکنت به حق مشتغل پراکنده‌روزی، پراکنده‌دل
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست کو نیز خود ندارد پروای آشتی
ای خودپرست بیش مشو مشتغل به خویش نزدیکِ خود مباش که افتی ز دست دور