معنی کلمه لامکان در لغت نامه دهخدا
ورای لامکانش آشیان است
چگویم هر چه گویم بیش از آن است.ناصرخسرو.محتاج به دانه زمین نیست
مرغی که به شاخ لامکان رفت.عطار.لامکانی نی که در وهم آیدت
هر دمی در وی حیاتی زایدت.مولوی.بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو.مولوی ( مثنوی ج 1 ص 97 ).صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.مولوی.حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان.مولوی.میزند بر تن ز سوی لامکان
می نگنجد در فلک خورشید جان.مولوی.لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست.مولوی.هر دو عالم گشته است اجزای تو
برتر از کون و مکان مأوای تو
لامکان اندرمکان کرده مکان
بی نشان گشته مقید در نشان.( از شرح گلشن راز ).از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ذکری است گرم از ذره در هر روزنی.صائب.نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هرکس گشت دریاکش ز ساغر دست بردارد.صائب.لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر میکند.صائب.- لامکان بودن ؛ منزل معلوم و معین نداشتن.