نباید

معنی کلمه نباید در لغت نامه دهخدا

نباید. [ ن َ ی َ ] ( فعل مضارع ) نشاید. شایسته نیست : بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد، پسر را گفت نباید این سخن را با کسی در میان نهادن. ( گلستان ).|| در بعضی مقامات ، افاده معنی مبادا کند که در طریق حزم و احتیاط و اندیشه استعمال کنند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). مبادا! نکند که ! :
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانْش بازآمدن.بوشکور.چه گوئی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن.فردوسی.نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش.فردوسی.نباید که یابد شما را زبون
به کار آورد مرد دانا فسون.فردوسی.نباید که ناگه شود پادشاه
یکی برکشد سوی کیوان کلاه.شمسی ( یوسف و زلیخا ص 54 ).چو تشنه شود پیش آرید آب
نباید که آزاردش رنج و تاب.شمسی ( یوسف و زلیخا ).نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پرخون کنند.اسدی.و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت نباید بونصر حال می آرد تابا من به سفر نیاید. ( تاریخ بیهقی ). گفتم : این در خرمی همی گوید، نباید که در هشیاری پشیمان شود. ( تاریخ بیهقی ). باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. ( تاریخ بیهقی ).
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف
نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف.مسعودسعد.همه شب درهوس همی باشم
که نباید که عهد بگذارد.مسعودسعد.و هیچکس [ دانه انگور را اول بار که مردمان رز بدانستند ] در دهان نیارست نهادن ، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. ( نوروزنامه ). ومن ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت به اسهال وفا نکند. ( چهارمقاله نظامی ). و همی ترسم که نباید که یکبارگی قوت ساقط گردد. ( چهارمقاله نظامی ).
که گر دلم به سر شانه تو خسته شود
نبایدت که تو را نیز خسته گردد تن.سوزنی.توانگری به سخن داشتم به مالم داد
که تا نباید مداح را گدا دیدن.سوزنی.چنگ در حشیش حطام دنیا زده اند که نباید اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندهان فروشویم. ( کتاب المعارف ).

معنی کلمه نباید در فرهنگ فارسی

۱ - شایسته نیست نشاید: بازرگانی را هزار دینارخسارت افتادپسرراگفت : نباید این سخن را باکسی درمیان نهادن .۲ - پادشاهان چنین نکند مبادا.. یانباید که . مباداکه . نکندکه : و نکنندودیگرنبایدکه مهران وزیرتلبیسی میسازد.

جملاتی از کاربرد کلمه نباید

تا بدانجا رسی بچست درست که بدانی که می نباید جست
چو چندی گذشت و نیامد سپاه بگفتند کورش نباید ز راه
بران ره که گفت او سپه را بران نباید که آید کسی را زیان
نشاید نمودن بدو راز او نباید ز خود ساخت غمّاز او
چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم دیده بردوز نباید که گرفتار آیی
بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه
نباید که دشمن شود چیره دست رها گردد از بند، آن پیل مست
بباشد به آرام ما روز چند نباید که‌دارد کس او را گزند
که از گفت دانا ستاره شمر نباید که هرگز کند کس گذر