نباد

معنی کلمه نباد در لغت نامه دهخدا

نباد. [ ن َب ْ با ] ( ع ص ) نباذ. نبیذفروش. می فروش :
رو ز پس جاهلی که درخور اوئی
مطرب بهتر نشسته بر در نباد.ناصرخسرو.رجوع به نباذ شود.

معنی کلمه نباد در فرهنگ معین

(نَ بّ ) [ ع . نباذ ] (ص . ) ۱ - آن که شراب افکند. ۲ - نبیذ فروش ، می فروش .

معنی کلمه نباد در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه شراب افکند. ۲ - نبیذفروش می فروش : روزپس جاهلی که درخوراویی مطرب بهترنشسته بردرنباد. ( ناصرخسرولغ. ) توضیح درمتن دیوان ناصرص ۱۱۷: مطرب شاید نشسته بردربیاد.ودرحاشیه : ظاهرانباذ...

معنی کلمه نباد در ویکی واژه

نباذ
آن که شراب افکند.
نبیذ فروش، می‌فروش.

جملاتی از کاربرد کلمه نباد

بسی نامور مهتران با منند نبادی که آید بریشان گزند
وَ لا یَصُدَّنَّکُمُ الشَّیْطانُ، و نبادا که شیطان شما را از راه برگرداند، إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ (۶۲) که او شما را دشمنی است آشکارا.
از رخ زیبای تو قبله‌گه عام را کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما
به جایش یکی را برافراخت کام که آذر کود و نباد بودیش نام
ابومسلم پیش از رفتن به بغداد قسمتی از خزانه‌اش را در ری به سنباد داد. اسپهبد خورشید از قیام سنباد که در سال ۷۵۴ یا ۷۵۵ میلادی به پا خاست نیز حمایت کرد. سنباد هم پیش از آن‌که قیام خویش را علنی کند، مقداری از خزائن و چهارپایانی زیادی که داشت را نزد اسپهبد خورشید به ودیعه نهاد و برای وی هدایایی نیز ارسال کرد. این اموال حدوداً شش میلیون درهم بوده است.
آلفرد والاس در روستای ولزی لانبادوک در نزدیکی اسک، مونموثشایر به دنیا آمد. او فرزند هشتم از نه فرزند توماس ور والاس و مری آن گرینل بود. مری آن انگلیسی بود و توماس احتمالاً اجدادی اسکاتلندی داشته‌است.
آلفرد والاس در روستای ولزی لانبادوک در نزدیکی اسک، مونموثشایر به دنیا آمد. او فرزند هشتم از نه فرزند توماس ور والاس و مری آن گرینل بود. مری آن انگلیسی بود و توماس احتمالاً اجدادی اسکاتلندی داشته است.
چو آمد به پیشت قمرتاش گرد نبادا نمانی به او دستبرد
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
نیزه دست امرد به سوی من سری جنباد و رفت نیزه خود را نمودم پشت خود گرداند و رفت
تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.
وانگاه ز شهر «‌ماربنباد» رفتیم به بادکوبه دلشاد
ساقی بیا در جام کن آنباده گلفام را تا ریشه از دل برکنم خار غم ایام را