معنی کلمه ناگزیر در لغت نامه دهخدا
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر.فردوسی.چه باشی تو ایمن ز گردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.فردوسی.چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر.فردوسی.تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهرتباهی پذیر.اسدی.هر آن صورتی کآید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر.نظامی.که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.نظامی. || جبراً. قهراً. باجبار :
هر آن کس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.فردوسی.بشد طایر اندر کف وی اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر.فردوسی. || ( ص مرکب ) قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست :
چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچ او بگردد بود ناگزیر.فردوسی.که تخت دو فرزند خود را بگیر
فزاینده کاری است این ناگزیر.فردوسی.دو کار است پیش آمده ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیرخیر.فردوسی.ندارد غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بدن ناگزیر.اسدی.وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر از بدر منیر است.نظامی.فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.نظامی.ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش.سعدی. || ( ص مرکب ) چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. ( ناظم الاطباء ). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم :
ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.دقیقی.بشد پاک دستور او با دبیر
جز او نیز هر کس که بد ناگزیر.فردوسی.