جملاتی از کاربرد کلمه ناگرفت
ساقی که بعد عمری اگر داردم شراب من ناگرفته جام وی از کف رها کند
گرفتن سراپا ملامت بود سر ناگرفتن سلامت بود!
و گر به کنجی یکپاره ناگرفته بماند هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان
یعنی که ملک را به وزارت سزا منم بر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملک
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان دامن زلف تو ز کف نگذارد از هجر تو ناگرفته داد دل من
دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت
بی خواست آهی از دل من می زند، بترس کاین تیر ناگرفته ندانم کجا زند؟
ز یک ترنّم او شادمان شدی گر چند طلاق دیده زنِ ناگرفته کابین بود
چو من ناگرفته درآیم ز در نبرد مرا هیچ بدخواه سر