ناگذر. [ گ ُ ذَ ] ( نف مرکب ) رجوع به ناگذران شود : ناگذر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش زآنکه بود زمانه را زآتش و آب ناگذر.مجیر بیلقانی.
معنی کلمه ناگذر در فرهنگستان زبان و ادب
{intransitive} [زبان شناسی] فعلی که به مفعول بی واسطه نیاز ندارد متـ . لازم فعل ناگذر، فعل لازم intransitive verb
معنی کلمه ناگذر در ویکی واژه
فعلی که به مفعول بیواسطه نیاز ندارد
جملاتی از کاربرد کلمه ناگذر
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
پنجاه و پنج وعده درین سال شد کز هیچ گونه ناگذرد داد من
گفتی چه میخوری که سفالین لبت پر است درد فراق ناگذران تو میخورم
پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان پندار تو بس است عذاب تو ای پسر
میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را میرسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود. چنانک خرقانی گویدا: «او را خواست که ما را خواست».
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید
رودی که ز ابر تیغ او خیزد از مرگ پل از فناگذر دارد
و اما قول آن کس که گفت: چو جسم نبود حرکت مکانی نبود و چو حرکت مکانی نبود زمان نبود وچو زمان نبود وقت نبود، و خواست تا استحالت این مساله بدین وجه درست کند، نیز محال است. از بهر آنکه اندر عقل ثابت است که صانع پیش از مصنوع موجود بود و وجود چیز بقای او باشد، پس بقا بود و لیکن ناپیموده بود و آن دهر بود و ناگذرنده نه از هنگامی به ضرورت. و جز چنین نشاید، از بهر آنکه اگر گذرنده گفته شود، صانع محدث لازم آید و این محال است، و چو ضد این محال درست باشد و ضد این محال آن است که مدت صانع ناگذرنده است بدانچه آغازش نیست تا از آن آغاز رفتن گرفته باشد و آنچه از جایی نرود به جایی (نرسد، پس این حق باشد که ضد محال است. و آن کس که روا دارد که گوید: پیش از وجود عالم و حدوث آن دهر و بقا نبود، گفته باشد که بقا به وجود عالم موجود شد و این نه اثبات حدوث عالم باشد، بل که اثبات قدیمی او باشد.)
(پس گوییم که چو مدت بقای ازلی که زندگی او به ذات خویش است نه از هنگامی است، نیز نه تا هنگامی است، و آنچه نه تا هنگامی باشد نیز نه از هنگامی باشد، چنانکه آنچه بقای او از هنگامی باشد، نیز تا هنگامی باشد و آنچه بقای او تا هنگامی باشد، به ضرورت از هنگامی باشد و آنچه از بقا تا هنگامی باشد و از هنگامی باشد، بقای او گذرنده باشد و آنچه بقای او نه از هنگامی باشد و نه تا هنگامی باشد، بقای او ناگذرنده باشد. و چو صانع ازلی بود و بقای او نه از هنگامی بود، پیدا آمد که نگذشت تا هنگامی آمد که آن مدت برخاست. و چو آن بقا برنخاست، لفظ (تا) آنجا گفتن محال باشد. و این معنی مر آن کس را معلوم شود که معنی لفظ (تا) را بشناسد که آن همی بر نهایت مکانی یا نهایت زمانی اوفتد و آن نهایت بریده شدن کشیدگی باشد و کشیدگی جز از آغازی نباشد و آنچه مر او را آغاز نباشد مر او را کشیدگی نباشد و آنچه مر او کشیدگی نباشد لفظ (تا) بر او نیفتد، هم چنان که لفظ (از) بر او نیفتاد. و چو لفظ (تا) بر چیزی افکنده شود که لفظ (از) پیش از آن بر او نیفتاده باشد، لفظ (تا) بر او محال باشد. نبینی که اگر کسی گوید که تا امروز چند سال است؟ سخنش ناقص و محال آید تا نگوید که از فلان روز باز، و هم چنین اگر گوید: تا بدین شهر چند فرسنگ است؟ سخنش نیز ناقص آید تا نگوید که از بلخ یا از بغداد یا جز آن. و هر که خواهد که محال را جواب دهد جز بدان که استحالت او درست کند، جواب او محال آید و خردمند بر جهل او حکم کند چنانکه اگر کسی خواهد که جسمی جوید که آن نه متحرک باشد و نه ساکن و بگوید چیزی که به ظن او باشد که آن جسم است و نه متحرک است و نه ساکن، ظن او خطا باشد و گفتار او ناصواب.)
ناگذران دل است نوبت غم داشتن جبهت آمال را داغ عدم داشتن