معنی کلمه ناک در لغت نامه دهخدا
- آبله ناک ؛ پرآبله. آبله دار.
- آبناک ؛ آبدار. پرآب : ضیاع ؛ شیر آبناک. ( بحر الجواهر ). مَهو؛ شیر تنک آبناک. ( منتهی الارب ) :
بسا شوره زمین کز آبناکی
دهان تشنگان را کرد خاکی.نظامی.- آتشناک ؛ پرآتش : ادری الزند؛ آتشناک کرد آتش زنه را. ( زمخشری ).
پرده پندار کآن چون سد اسکندر قوی است
آه آتشناک من هر شب به یک یارب بسوخت.عطار.آه آتشناک و سوزسینه شبگیر ما.حافظ.- آزرم ناک ؛ آزرمگین. پرآزرم. پرشرم. باشرم. باآزرم.
- آزناک ؛ پرآز. آزمند. بسیارآز: خشر؛ آزناک و حریص شدن. ( منتهی الارب ).
- آژخ ناک ؛ پرآژخ. پرزگیل : ثولل جسده ؛ آژخ ناک گردید جسم او. ( منتهی الارب ).
- آژنگ ناک ؛ پرآژنگ. آژنگ دار. چین دار.
- آشوبناک ؛ پرآشوب. آشفته :
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک.نظامی.شه از خواب سر برزد آشوبناک
دل پاک را کرد از اندیشه پاک.نظامی.- آفتابناک ؛ آفتابی. پرآفتاب. آفتاب دار.
- آلایش ناک ؛ آلوده. پرآلایش :
باش چون بحر از آلایش پاک
ببر آلایش از آلایش ناک.جامی.- ابرناک ؛ پرابر. ابری. آلوده به ابر. ابرآلود: الغیمومه ؛ ابرناک شدن آسمان. ( تاج المصادر بیهقی ).
- اسفناک ؛ پراسف.
- اشترناک ؛ پراشتر. پرشتر: مأبله ؛ زمین شترناک.( منتهی الارب ).