ناچاری

معنی کلمه ناچاری در لغت نامه دهخدا

ناچاری. ( حامص مرکب ) بی چارگی. لاعلاجی. درماندگی. ( ناظم الاطباء ). اضطرار. اجبار. ناگزیری. چاره نداشتن. گزیر نداشتن. مجبور بودن. || فقر. استیصال.
- امثال :
از ناچاری بوسه به دم خر زنند ؛ به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند.
ناچاری را چه دیده ای ؛ گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد. ( امثال و حکم ).

معنی کلمه ناچاری در فرهنگ عمید

ناچار بودن، بیچارگی.

معنی کلمه ناچاری در فرهنگ فارسی

۱ - بیچارگی لاعلاجی ناگزیری : [ ازناچاری تن باین کارداد. ] ۲ - فقر تهیدستی .

جملاتی از کاربرد کلمه ناچاری

چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید
من و این شغل دون و آن شرکا با همه ساختم به ناچاری
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
پیش دلبر جان و دل در باز گر تو عاشقی جان نثار عشق جانان کردن از ناچاریست
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست میانه من و این همرهان ناچاری
ز بی قوتی ست در هر خانه شیون ز ناچاری سر شوهر خورد زن
و گاه از روی ناچاری‌است:
بود بازوت توانا و نکوشیدی کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری
در دفع خصم آنچه سزا بیند بایدش کار بست به ناچاری
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان به ناچاری بر آن رخساره‌اش نظاره می‌کردم
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع جان من گر شد فدای دوست ناچاری چه شد