شهادت بر جراحتهای دل داد اشک و نشنیدی بلی چرخ ست ناپرسیده میداد این گواهی را
تا امروز خاموش میبودم که گفتهاند: با ملوک سخن ناپرسیده مگو و کار ایشان نافرموده مکن. امروز که اشارت شاه بر آن جمله یافتم، آنچ دانم، بگویم وَ هَذَا غَیضٌ مِن فَیضٍ و از عهدهٔ حقّ خویش اَعنی برادری که ورای همه حقوقست، بعضی تفصّی نمودم، چه گفتهاند: آنچ بشمشیر نتوان برید، عقدهٔ خویشیست و آنچ از زمانهٔ بدل آن بهیچ علق نفیس نتوان یافت، علقهٔ برادریست، چنانک آن زن هنبوی نام گفت. شاه گفت: چون بود آن داستان؟
آلبای اسپانیایی و ناتاشای روسی در آخرین شب اقامتشان در رم باهم روبرو میشوند. آلبا ناتاشا را به اتاقش در هتل دعوت میکند. در طول شب آنها به لمس جسمانی و جنسی هم مشغول میشوند. صبح روز بعد هر دو با یک سؤال ناپرسیده مواجه میشوند: آیا این تجربه چیزی بیشتر از یک باهم بودن یک شبه بود؟